ارسال
شده توسط برگ بید در 86/12/14 1:4 صبح
کلاغ اینجاست.
همان کلاغی که من همیشه از او نفرت داشتم؛ و تو دوستش داشتی!
همان کلاغی که هر روز صبح که به مدرسه می رفتم، قار قار خنده اش! گوش فلک را کر میکرد...
همان کلاغی که به هنگام رد شدن از کوچهء شما، داغ ندیدنت را با طعنهء سینه سوزش تازه میکرد...
همان کلاغی که همه جا، عشقِ پاکِ مرا، دیوانگی جار میزد...
او اینجاست. میان برفها نشسته و ما را نگاه می کند.
از چشم ناپاکش می ترسم. از حسادتش،از شرارتش، از سیاهی قلبش.
ولی تو باز هم دوستش داری...